نجوایِ بی پروا

سلام به اهالی بیان

آخ که چقدر اینجا خاک گرفته ...

کسی هست هنوز اینجا رو بخونه؟ 

یا متروکه شده نجواخونه ؟!

 

 

پ.ن:آرام کجایی تو ؟ای کاش یه راه ارتباطی درست درمون میگذاشتی اینجوری فایده نداره که ، چقدر با کامنت آخرت انرژی گرفتم راس میگی بخدا .

 

خیالم چون کبوتر های وحشی میکند پرواز

انتهای ۴۰۱ رو با مریضی به پایان رساندیم ، هر روز هر کدوممون حال ندار بودیم ،روزمردگی شده سهم این روزهای جوانی زندگیم ، مثل اسیری هر روز در خانه هستیم ، هر روز از طبقه بالا به پایین سفر میکنم ، چای خوردن کار ۲ ساعت به ۲ ساعت هر روزمان هست ، تا امروز که یکی از خاله ها مانده بود تا بیاید عیددیدنی و آمد کسی نمانده به جز داداش کوچیکه که مسافرت هست ، خیال من اما وحشی شده ، روحیه ام خسته و دلمرده ، هیچ حس ِ خوبی به این روزهایم ندارم ، چقدر دلم میخواست میزدم بیرون و پرواز میکردم به طبیعت ، میرفتم و بهار رو نفس میکشیدم ، مادربزرگِ قصه این روزها حال ندار هست و هر روز یکجایش که معلوم نیست کجاست درد ، دکتر درست و حسابی هم که تعطیلات نیست که ببریم ببینم مشکل از کجاست ، دیگر کاملا زمین گیر شده ، پیری سخت و بدی دارد نسبت به هم سن و سالانش در همین کوچه ، فکر نمیکنم پیرزنی مثل او پیدا شود که این همه مشکل همزمان با هم داشته باشد ، ما چون چند صباحی دیگر مهمان خانه مادربزرگ هستیم مهمان ها رو طبقه پایین عیدی دادیم و وعده دیدار در منزل نو گذاشتیم . خسته شدم از این روزهای تکراری ، از این روزمرگی ها ، از ظرف شستن ها و غذا پختن های هر روز ، خسته ام از فکر به آینده ، ظاهری دارم اما شاد و خوشحال مثل جودی آبوت خنده هایم تا آن طرف تر شاید برود ، کنار می آیم با همه اینها و هیچ نمیگویم ، هر ازگاهی شاید اندکی غرولند از گوشه لبم بیرون بیاید ، اما آنچنان غرق خوشحالی اش میکنم تا هیچ کس نداند راز من ، من معلوم نیست با خودم چند چندم ، مثل جلبک چسبیده ام یکجا و تلاطم جریان زندگی اینور و آنور تکانم میدهد ، یک ساعت میگویم کاش میرفتم خانه مان سر از کار و زندگی مان در میآوردیم ،دو ساعت بعد نظرم عوض میشود که چقدر سختم خواهد شد تک تنها در آن خانه درندشتِ سوت و کور ، چقدر فکر کردم به پاشیدن این روزهای خانواده مان ، چقدر به تلاش هایم فکر کردم ، چقدر دلم میخواست جای مامان رو برای نزدیکانم پر کنم، کاش هیچ وقت نمیخواستم دور هم جمعشان کنم ، اینجور وقتا زورم میگیرد باید یک خوششون باشه گفت و در دهنو گِل گرفت ، کاش میشد آدم برای خودش بود ، به هیچ کس و هیچ چیز دلبسته نبود ، حالش فقط با خودِ خود خود تنهایش خوب بود ، کاش مهربونی هیچ کجای دل آدم نبود، دل پر از سنگ بود . باشد که سال جدید سال تقویت همه اینها باشد ، امیدوارم که جز خودم به هیچکس تکیه نکنم ، و پا روی دلم بگذارم واسه خیلی چیزا . خیلی کارا . 

 

و خدایی که از آنچه دلت را آزرده بزرگتر نَ بود ..

خدایِ ....م

چه بگویم از صفاتت کدامشون رو، وقتی قلبم تکه تکه شده از کارهایت ، وقتی معجزه نمیبینم و تا افق های دور دست منتظر اتفاقات خوبم ، خسته شدم، خسته شدم ،خسته شدم ، خسته شدم، خسته شدم ،خسته ، خسته، خسته ، خسته ،خسته،ناامید ناامید نا امید ، خدای آنها ، مطمئنم که گلایه هایم را بیشتر از دعا ها و ثناهایم میشنوی ، مطمئنم که الان که دارم اینها رو واست مینویسم سراپا گوش ایستاده ای تا بار دیگر سوالِ امتحان دیگری برایم طرح کنی ، یا اگر اتفاق خوبی در پیش هست خط اش بزنی ،چقدر گفتم سفره ای که پهن کردی فقط به دست خودت جمع میشود ، حواست پرت کجا میشود که نمیشنوی ام ،چقدر گفتم فقط اینبار ، چقدر دلمو به حضورت خوش کردم که میشنوی که هم میدونی و هم میبینی ، نامرد تویی ، که اینطوری میکنی ، نامردی که رومو زمین انداختی ، آخه چند نفرو واسطه قرار دادم خدا ، خاطرِ کی رو عزیز میدونی تا بهش بگم که کارمو راه بندازی ، خدایِ آنها، مگر نزدیک تر از مادر نبودی پس چرا مادری نکردی ، نامادری هم اینطور نیست که تو هستی ، چرا یاریم نمیکنی ، دیگر نمیخواهم امید داشته باشم میخواهم ناامید ترین فردِ جهان باشم .

خدای آنها، کفر نمیگویم ، پریشانم ، چه میخواهی تو از جانم ، مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

که این آرزو از دست های خدا بزرگتر بود ....

 

 

شروع

اگه امروزتو از دست بدی خیلی سست اراده ای!

 

رویِ دیوارِ دلِ خود بنویسید خدا هست :)

دراز کشیده ام روی تخت خوابمم نمیبرد ، فکر و خیال امانم را بریده ، هی این پهلو آن پهلو میشوم گرمم شده ، میخواهم از رخت هایم بزنم بیرون ، میبینم فایده ندارد بلند میشوم ، لباسم را در می آورم و آستین کوتاه میپوشم ، همچنان تلاش میکنم بخوابم ولی فکرم درگیر اوست ، درگیر ماجرای او ، درگیر ماجرای ناخواسته او ، بیست هزار بار گفته ام به من ربطی ندارد ، اصلا به من چه ، مشکل آنهاست ، اما دقیقا همان لحظه چقدر دوست داشتم معجزه ای رخ بدهد ، و بشود همان که او میخواهد ، که دل من میخواهد ، فکر میکنم ، یادم می افتد به تمام بحث ها و جدل های بچگی مان ، چقدر نمیساختیم با هم ، چقدر ناراحت میشدم از بدخلقی هایش ، خنده ام میگیرد ، پوزخندی میزنم و آن پهلو میشوم ، یک لحظه خنده ام محو میشود ، یادم می افتد چقدر مامان دوستش داشت ، هه هیچ وقت یادم نمیرود تمام سیب و سوسیس ها را میداد به او ، چقدر میگفت خسته است از سرکار آمده ، حالا اما قضیه فرق کرده بود ، سر این ماجرا چقدر تخس شده و بلاتکلیف ، اشکهایم سرازیر میشود ، باز یک گوشه مغزم اخطار میدهد که به تو ربطی ندارد ، تو بیرون ماجرا هستی و تو باید گلیم خودت را بکشی از آب بیرون، اما قلبم فریاد می کشد خواهرم ، نمیتوانم ، رنج میکشم رنجش را که میبینم ، وقتی به ماجرایش فکر میکنم نشده که از  ته دل نخوام از او که همه کاره آن ماجراست کاری کند ، وقتی جلز و ولزش را میبینم ، می گویم غیر ممکن است اینقدر که به خودش فشار می آورد نمی شود ، باز میگویم شاید شد، اگر بشود چی ، یک دقیقه فکر میکنم به شدنش ، فلان روز ، فلان ماه و آررره درسته، یکهو قند تو دلم آب میشه ، ولی اگر نشود دوباره آن چهره ای شکسته شده و شرمنده دو ماه پیشش از جلو چشمم رد نمیشود ..با خودم میگویم نکند آن فال که گفت خرج زیادی روی این مسئله است راست باشد ، آخر فالگیر از کجا فهمید که زود عصبانی میشود و از کوره در میورد نکند این بار هم درست نشود و امیدش نا امید شود ، کاش یک نفر مرا از آینده با خبر میکرد که چه میشود آخر ،میگویم اگر نشد بفرستمشان پیش امام رئوف باز میگویم توکل بر خودش، حالت عجیبی دارم از کلافگی و آشفتگی در صورتی که به من ربطی ندارد 

غمگین نوشت:

آه خدای من 

امشب خواستم بگم این آرزو از دست های من بزرگتره ، اما برای تو چیزی نیست که همه درهای بسته دنیا رو آبی آسمونی کنی و پَس شون نفس ِ سبز گیاه و شکوفه های درختای گیلاس بکاری زیاده برات؟ نیست؛به خودت قسم که نیست 

به خاطرِ من تو رو خودت مشکل حل کن خدا میدونم که دل کوچیکمو میبینی عزیزم رویِ منِ دل نازکِ رنجورِ مادر مرده رو زمین ننداز عزیزم!

 

 

که خدای تو 

از آنچه دلت را آزرده بزرگ تر است ..

 

بگو که رَه کجاست؟گریزانم از سکون

هر قدر هم سعی کنی روز خوبی رو شروع کنی و کمتر فکر و خیال به سرت بزنه  ، در آخر  به شب میرسی، زمانی که از آدمها ، نورها،رنگهاو صداها دوری...فقط خودتی و خودت ، اون وقت تلاشت بی فایده است من فکر میکنم شب هیچ وقت شب رو نمیشه انکار کرد ...افکار تو ذهن رو توی شب نمیشه انکار کرد .. 

عزیزِ قلبم،

شب و روزی نیست که به نبودنت و نداشتنت فکر نکنم ، هر روز که با اتوبوس دانشگاه از کنارت رد میشوم، نگاهت میکنم از دور و آه عمیقی میکشم که تو چگونه رفتی و سالهاست در آن نقطه ای که از دور تماشا میکنم خوابیده ای !

هر روز نقش وجودِ تو در زندگیمان پر رنگ تر از همیشه است و من هر روز قلبم مچاله تر از هر روز که اگر بودی من آدم بهتر و موفق تری بودم که تمام نبودنت لطمه شدید و عمیقی به تمام زندگی من وارد کرده کاش میتونستم فراموشت کنم، تو در گسترده ی بی مرز این جهان کجایی که من ندارمت؟ این درد کجا بود، کجای زندگی بود که تو مستقیم هدفش قرار گرفتی .. هیچ شبِ دلتنگی نبوده که قصه رو جور دیگه ای نچینم جز نبودنت .

الهی !

از ابتدا هم قرارمان بر این بود که دلمان اینقدر بگیرد و تنگ شود؟ مایی را که طاقت نیست ،چه کنیم؟ گِله کجا بریم؟به خودت؟ پاسخ نمیدهی؟

من که نه نشانه هایت را میفهمم و نه تفکر کردنم می آید .. حرف بزن .. سخن بگو از جنس کلمه 

و کلّم الله موسی تکلیما 

و خدا با موسی سخن گفت..

سخن گفتنی،

نساء/۱۶۴

پ.ن:در پی هر احساسی که بیشتر برایش زمان بگذاری بیشتر غرق میشوی !

گویی که هرگز تویی وجود نداشته..

تو "خودت" را در قلبت حفظ کن🍃 

 

 

مادر بی تاب

عصرِ دوزادهم مرداد ماه است ..

نشسته ام کنارِ مادر تا تنها نباشد و ببیند که کسی هست ، هواپیمای شهر به سمت تهران می پرد و صدایش از پنجره اتاق می آید ، در ساکت ترین جای اتاق روبه روی هم نشسته ایم و او چیزهایی می گوید که معلوم نیست ، گاهی ساکت میشود و هیچ چیز نمی گوید مادر ، زل میزند به نقطه ای از اتاق و یا به ملحفه های اطرافش وَر میرود ،مادر دو روز کامل میخوابد و یک روز خوب است و یک روز و نصفی حرف میزند بدون یک پلک هم زدن، بی تاب میشود ، گاهی مردمک چشم هایش به نقطه ای میپرد و نگاهش به یک سو بی جهت بدون اینکه کسی باشد ختم میشود ، دست و پای یک سمتش میپرد و مغزش روز به روز کوچک و کوچکتر میشود و دیگر توان راه رفتن ندارد ، این است روزگار زنی با غرور مردادی با ژن فامیلی اش به قول خودش که افتخار میکرد به خودش ..

 این روزها به حالتی از یکنواختی رسیده ام و هر کدام از اطرافیانم پوچ تر از هر چیز ، و خسته از زندگی هایشان هستند ، غمِ سی و اندی ساله ی زندگیشان جوانی بیست و دویی مرا در هم ربوده ، برایشان هیچ نمی توانم بکنم ، نشسته ام زل زده ام به قیافه شان و غم موجود در چهره شان افسرده ام کرده ، کارم شده کار یک خانم خانه دار ، بچه هایم بروند کار کنند و من بپزم و بشورم برایشان .. 

خودم را فراموش کردم ، خودم را جا گذاشتم  نمیدانم کدام روزها که به نظر خودم بختم از همان اول کج افتاد .. خسته ام ..هیچ واژه امید دهنده ای کمکم نمیکند دیگر همان کور سوی امید سراغم نمی آید و من متعجبم که چرا.. دلم میخواهد چند مدتی نباشم برای ادم های اطرافم ..دلم میخواهد چند وقتی بروم یک جای دور یک جایی که کسی باشد فقط من را بشناسد و به من پناه دهد که من برای خودم باشم ..

 

تمام حرف دلم رو شاملو میگه :

از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست 

بر خاکی نشسته ام که از آنِ من نیست 

با نامی زیسته ام که از آنِ من نیست

واز دردی گریسته ام که از آن من نیست 

 

 

ای گمشده در رویا جادو کن و پیدا شو ..

خدای خوب من سلام !

بهت زده ام از کارهایت ، از اینکه یک دفعه همه چیز را به هم میریزی ، راستش من بلد نیستم مقاوم باشم بلد نیستم غر نزنم ،من گمان نمیکنم پشت آن همه دردِ یکجا دوباره نیازمند امتحان الهی تو باشیم، من کسی نیستم که بخواهم برای تو تعیین تکلیف کنم اما ، خدایِ من ، از اول هم قرارمان این نبود قرار بود دوست باشیم ، قرار بود من دردهایم را ، غر و لند هایم را فقط برای تو بگویم ، قرار بود تو جایگزین باشی جای او که از ما گرفتی ، قرار بود آسانی ها از آنِ ما باشد ، خدای عزیزم تو خودت شاهد آن همه قضیه های پیچ در پیچ ما بودی ، هنوز هم سر خیلی  از آن اتفاق ها شاکر تو هستم که چقدر گاهی به این فکر میکنم خطر از بیخ گوشما۰ن گذشت و تو کمک کردی و تو معجزه کردی ، که من هر لحظه که به آن روز شوم فکر میکنم که اگر نبودی که اگر خوب نمیشد چه میکردیم در غربت آن روزها ، که اگر نبودی زندگی مان بعد او که از ما گرفتی چقدر تیره و تار میشد خدایا اینها مد نظرت باشد لطفا ، خدای من یک لحظه فقط گوش بسپار به من ،یک لحظه به من وقت بده  خواهش میکنم من التماس میکنمت که بخواهی و بشود به راحتی که مشکلی نباشد و اشتباه شده باشد ، مرا با غصه عزیزانم امتحان نکن که من خرد و تکه تکه میشوم برایشان ، از درگاهت معجزه میخواهم ، میدانم شاید حرف تو چیز دیگری باشد اما خدا روی منِ کوچولوی غم زده را زمین ننداز ، من اشتباه کرده ام درست ، او اشتباه کرده درسا اما بگذار به داشتنت افتخار کنم نشانم بده باز هم معجزه میکنی ، خدایا برای تو کاری ندارد قدرتها در دست توست خواهش میکنم همین یکبار معجزه کن برایمان ، معجزه کن برایشان 

خدایا خسته و دلمرده ام نکن ، من خواستم که شاد باشم لبخند زدم و شاکرت بودم ، امید داشتم و دارم به بودنت ، خواهش میکنم این بار هم کمک کن ، معجزه کن خدا نشانم بده هستی و میبینی و میشنوی...

پ.ن:دعایمان کنید که خوب بشود..

 

یک او دیوانه ی مسخره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

عنوان با شما بعد از این همه مدت ..

چشم وا کردیم دیدیم شد آخرای ِ اولین فصلِ پاییز ، نگاه کردیم گفتیم همین دیروز بود گفتیم سلام بر تو ای تابستان ، منِ درون لبخند و من بیرونی به خودمون اومدیم دیدیم ای داد نزدیکای تولدمون داره میشه ، روزای قشنگ زندگی دارن میگذرن و ما اونی نشدیم که دلمون میخواست ، روزی دوست صمیمیِ راهنمایی ام در اون روزهای سرد و غم زده ۱۴ سالگی گفت بیا بیست و دو رو که رد کردیم قرار بذاریم هم دیگه رو ببینیم ، اونروز نمیدونستم چه راه سختی رو تا اون سنی که دوست جان میگفت در پیش رو دارم ، گفتم باشه حتمآ ،مامان رفت و از اون سال به بعد سختی ها شروع شد ، دیگه دوستمو ندیدم وقتی کلاس کنکور میرفتم یه بار دوستم رو  دیدم ،گفت دعا کن بابام حالش خوب نیست هفته بعدش منو کشوند تو حیاط و با گریه گفت بابام فوت شد ، خیلی متاثر شدم براش ، میدونستم هر چقدرم بهش امید بدم بازم همش مزخرف و زر مفته (بی ادبیِ البته) اما بهش گفتم نباید امیدتو از دست بدی باید بخونی درسته روزای سختی رو پیش رو داری اما آدم تو این روزا درسته داغ دیده است ولی پر از انرژیِ درسته خسته است ولی اراده داره ، اما راست میگفتم ، نفهمیدم چیکار کرد و اصلا ازش خبر ندارم ، ولی حالا که دارم به اون قرار نزدیک میشم یادم به اون میوفته...

اکثر آدما تو زندگی هاشون هر وقت به نبودن آدمی(عزیزترین کسِ زندگی) فکر میکنن یا برای اطرافیانشون اتفاق میوفته ، فکر میکنن گذشت زمان همه چیزو حل میکنه و فراموشی کار خودشو میکنه ، اما وقتی تجربه اش میکنن میبینن روز به روز نیازمند اون آدم میشن و چقدر جای خالی اون آدم تو زندگی شون احساس میشه چقدر همه چیز پیچیده میشه وقتی اطرافیان فکر میکنن دیگه خو گرفتی به این قضیه، اما تو دیگه مثل قبل قلبت روی هزار نیست و با یاد اون شخص اشک چشمت نمیریزه ، ولی توی هزار توی افکارت له میشی و نمیدونی از چیِ این قضیه،  بعد از این همه سال که برات اندازه یه قرن گذشته برای بقیه بگی و خودتو رها کنی از فشار له شدگی تویِ دلت !

من میگم تو سالهای اول نبود عزیز ترین ، خود آدم پرانرژی تره ولی هر چقدر که بگذره مثل بازیکنای خسته دقیقه نود بعد از یه شکست خیلی سختِ واسه آدم که نای ادامه دادن نداره !!! شما چی میگید؟ زمان رو شما خوب عمل کرده ؟ 

 

 

خطاب به خودم :نباید بذاری این یک ماه از دستت بره بهترین استفاده رو ازش ببر چون ما دیگه به این سن برنمیگردیم خولاصه که یه جمع بندی کن و برای کتاب وقت بذار :)

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan