نجوایِ بی پروا

مادر بی تاب

عصرِ دوزادهم مرداد ماه است ..

نشسته ام کنارِ مادر تا تنها نباشد و ببیند که کسی هست ، هواپیمای شهر به سمت تهران می پرد و صدایش از پنجره اتاق می آید ، در ساکت ترین جای اتاق روبه روی هم نشسته ایم و او چیزهایی می گوید که معلوم نیست ، گاهی ساکت میشود و هیچ چیز نمی گوید مادر ، زل میزند به نقطه ای از اتاق و یا به ملحفه های اطرافش وَر میرود ،مادر دو روز کامل میخوابد و یک روز خوب است و یک روز و نصفی حرف میزند بدون یک پلک هم زدن، بی تاب میشود ، گاهی مردمک چشم هایش به نقطه ای میپرد و نگاهش به یک سو بی جهت بدون اینکه کسی باشد ختم میشود ، دست و پای یک سمتش میپرد و مغزش روز به روز کوچک و کوچکتر میشود و دیگر توان راه رفتن ندارد ، این است روزگار زنی با غرور مردادی با ژن فامیلی اش به قول خودش که افتخار میکرد به خودش ..

 این روزها به حالتی از یکنواختی رسیده ام و هر کدام از اطرافیانم پوچ تر از هر چیز ، و خسته از زندگی هایشان هستند ، غمِ سی و اندی ساله ی زندگیشان جوانی بیست و دویی مرا در هم ربوده ، برایشان هیچ نمی توانم بکنم ، نشسته ام زل زده ام به قیافه شان و غم موجود در چهره شان افسرده ام کرده ، کارم شده کار یک خانم خانه دار ، بچه هایم بروند کار کنند و من بپزم و بشورم برایشان .. 

خودم را فراموش کردم ، خودم را جا گذاشتم  نمیدانم کدام روزها که به نظر خودم بختم از همان اول کج افتاد .. خسته ام ..هیچ واژه امید دهنده ای کمکم نمیکند دیگر همان کور سوی امید سراغم نمی آید و من متعجبم که چرا.. دلم میخواهد چند مدتی نباشم برای ادم های اطرافم ..دلم میخواهد چند وقتی بروم یک جای دور یک جایی که کسی باشد فقط من را بشناسد و به من پناه دهد که من برای خودم باشم ..

 

تمام حرف دلم رو شاملو میگه :

از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست 

بر خاکی نشسته ام که از آنِ من نیست 

با نامی زیسته ام که از آنِ من نیست

واز دردی گریسته ام که از آن من نیست 

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan