نجوایِ بی پروا

روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند!

98 جان کوله بارت را بستی ؟ چیزی را فراموش نکرده باشی ! مثلا خاطره ای ، دردی ، غمی! غم این روزها! حواست باشد همه را برداری ، درِ چمدانت را محکم ببندی! 98 جان بودنت کافی است وقتت تمام شده! دلمان پوسید از این همه غم ...پس معطل نکن پستت را تحویل بده که 99 پشتِ در است!کاش انقدر قدرتمند و زورگو نبودی که غم هایت را تحویل 99 بدهی و بروی!

اما حالا که زمستان درحال رفتن است بیا موهایش را شانه کنیم..سردی دستهایش را بسپاریم به دل های گرم مان ، بیا قطره های بارانش را بهانه کنیم برای لذت بردنِ بویِ خوشِ خاکِ نم خورده ..میشنوی بهار مدام در گوش هایِ تک تک مان زمزمه میکند ..گوش کن..غم هم مثل زمستان رفتنی است ما به روزهای خوب و روشن بر می گردیم فقط کافیه بهار را باور داشته باشی رویاهات یک روز هم که شده جوونه میدن و شکوفه میدن و سبز میشن ..گاهی وقتها لازمه هدف هامونو یا حتی همون چیزی که خواستیم و نشد تغییر بدیم و یک مسیر دیگه رو بریم تا به هدفمون که موفقیته برسیم ..

با اینکه قراره امسال عید متفاوتی رو تجربه کنیم و دلِ تک تک امون لک زده برای یه آغوش ، یه دور همی ، یه دیدن بازیگوشی های برادر زاده کوچولو ، یه لبخند، یه مسافرت دور و دراز ، یه دریا و غروب دل انگیزش ، یا حتی یه چیز ساده مثل یه فنجون چایِ بی دغدغه بدون فکر به جون عزیزامون ..اما بیایید ایمان داشته باشیم به شب های گرم تابستون که دوباره با عزیزانمون دور هم جمع میشیم ، به غروب های صمیمی ، به صبحِ دلنشینی که با صدای آواز گنجشک ها از خواب بیدار میشم به عشق ..

دوباره برمیگردیم به اسفند هایِ پر شور و عطرِ نفس های بهار رو با تمامِ وجود حس می کنیم ..

و شاید این بهار درختِ آرزوهایمان جوانه زد :)

26 اسفند 98

 

*عنوان از جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی

Designed By Erfan Powered by Bayan