نجوایِ بی پروا

یک روزِ خوبِ اردیبهشتی

جمعه فرصتی شد تا بریم به دامان طبیعت و نفس بکشیم ..طبیعت تو این مدت حواسش به کرونا نبود و همینطور برای خودش سبزِ سبز شده بود. چشمه ها دونه دونه از هرجا بیرون زده بودن و گنجشک ها براشون میخوندن ..من تا دورتر نگاه میکردم و مدام شعر سهراب تو گوشم زمزمه میشد ، دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند ! من ذوق میکردم و با پدر جان راه میرفتیم و میگفتم چجوری این همه قشنگی اینجا جمع شده و پدر با لبخند از کارِ خدا میگفت وحرفای منو تایید میکرد .

نفس که میکشیدی باز شاعر میخواند در گلستانه ، چه بوی علفی می آمد ؟ از آبادی دولت آباد که رد میشدیم میگفت من در این آبادی پی چیزی میگردم ، پی خوابی شاید ، پی نوری ، ریگی ، لبخندی:)

وبالاخره بعد از اتراق کردن ونشستن در برقِ آفتاب فقط نور بود ونور و فقط صدای آب .خیلی بالاترش آبشار بود رفتیم همینطور بالا از هرکجا آب میومد پایین و همینطور زایش میکرد هر چی که بالا میرفتیم آب زیاد و زیادتر میشد . کفشهایم را کندم و نشستم باز شاعر میگفت پاها در آب من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است همش میترسیدم نکند اندوهی سر رسد از پس کوه! باز بالاتر از آبشار صخره هایی بود پر از سنگ های درشت و گونِ پر خار . کمی بعد تر رسیدیم به لاله های واژگون .. از زیبایی هر چی که بگم کم گفتم . هر چی که بالاتر میرفتیم باورم نمیشد این همه اومدیم بالا وهمینطور میگفتم واقعا خدا رو باید شکر کنیم به خاطر دست و پایی که ما رو بالا و بالاتر میاره !شکر کنیم ب خاطر این همه نعمت :)

بالاخره برگشتیم پایین و به لطف کفش های آلستار پاها داغان شده بود . عصر شد ونورِ آفتاب همچنان خودنمایی میکرد تا بالاخره خورشید غروب کرد و سایه همه جا رو پر کرد موقع رفتن بود دلم میخواست از اردیبهشت هر چه جیب هایم جا داشت پر کنم و با خودم بیارم .به قول شاعر در دلم چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم که دلم میخواهد بدوم تا سر دشت بدوم تا سر کوه ..خلاصه اش اینکه رسیدیم خانه و تا همین الان که مینویسم ماهیچه های پایم گرفته . به نظرم ارزششو داشت^__^

پی نوشت: شاید آن روز که سهراب نوشت ، تا شقایق هست باید زندگی کرد ، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت ، هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس ، زندگی اجباریست:)

 

Designed By Erfan Powered by Bayan