نجوایِ بی پروا

رویِ دیوارِ دلِ خود بنویسید خدا هست :)

دراز کشیده ام روی تخت خوابمم نمیبرد ، فکر و خیال امانم را بریده ، هی این پهلو آن پهلو میشوم گرمم شده ، میخواهم از رخت هایم بزنم بیرون ، میبینم فایده ندارد بلند میشوم ، لباسم را در می آورم و آستین کوتاه میپوشم ، همچنان تلاش میکنم بخوابم ولی فکرم درگیر اوست ، درگیر ماجرای او ، درگیر ماجرای ناخواسته او ، بیست هزار بار گفته ام به من ربطی ندارد ، اصلا به من چه ، مشکل آنهاست ، اما دقیقا همان لحظه چقدر دوست داشتم معجزه ای رخ بدهد ، و بشود همان که او میخواهد ، که دل من میخواهد ، فکر میکنم ، یادم می افتد به تمام بحث ها و جدل های بچگی مان ، چقدر نمیساختیم با هم ، چقدر ناراحت میشدم از بدخلقی هایش ، خنده ام میگیرد ، پوزخندی میزنم و آن پهلو میشوم ، یک لحظه خنده ام محو میشود ، یادم می افتد چقدر مامان دوستش داشت ، هه هیچ وقت یادم نمیرود تمام سیب و سوسیس ها را میداد به او ، چقدر میگفت خسته است از سرکار آمده ، حالا اما قضیه فرق کرده بود ، سر این ماجرا چقدر تخس شده و بلاتکلیف ، اشکهایم سرازیر میشود ، باز یک گوشه مغزم اخطار میدهد که به تو ربطی ندارد ، تو بیرون ماجرا هستی و تو باید گلیم خودت را بکشی از آب بیرون، اما قلبم فریاد می کشد خواهرم ، نمیتوانم ، رنج میکشم رنجش را که میبینم ، وقتی به ماجرایش فکر میکنم نشده که از  ته دل نخوام از او که همه کاره آن ماجراست کاری کند ، وقتی جلز و ولزش را میبینم ، می گویم غیر ممکن است اینقدر که به خودش فشار می آورد نمی شود ، باز میگویم شاید شد، اگر بشود چی ، یک دقیقه فکر میکنم به شدنش ، فلان روز ، فلان ماه و آررره درسته، یکهو قند تو دلم آب میشه ، ولی اگر نشود دوباره آن چهره ای شکسته شده و شرمنده دو ماه پیشش از جلو چشمم رد نمیشود ..با خودم میگویم نکند آن فال که گفت خرج زیادی روی این مسئله است راست باشد ، آخر فالگیر از کجا فهمید که زود عصبانی میشود و از کوره در میورد نکند این بار هم درست نشود و امیدش نا امید شود ، کاش یک نفر مرا از آینده با خبر میکرد که چه میشود آخر ،میگویم اگر نشد بفرستمشان پیش امام رئوف باز میگویم توکل بر خودش، حالت عجیبی دارم از کلافگی و آشفتگی در صورتی که به من ربطی ندارد 

غمگین نوشت:

آه خدای من 

امشب خواستم بگم این آرزو از دست های من بزرگتره ، اما برای تو چیزی نیست که همه درهای بسته دنیا رو آبی آسمونی کنی و پَس شون نفس ِ سبز گیاه و شکوفه های درختای گیلاس بکاری زیاده برات؟ نیست؛به خودت قسم که نیست 

به خاطرِ من تو رو خودت مشکل حل کن خدا میدونم که دل کوچیکمو میبینی عزیزم رویِ منِ دل نازکِ رنجورِ مادر مرده رو زمین ننداز عزیزم!

 

 

که خدای تو 

از آنچه دلت را آزرده بزرگ تر است ..

 

بگو که رَه کجاست؟گریزانم از سکون

هر قدر هم سعی کنی روز خوبی رو شروع کنی و کمتر فکر و خیال به سرت بزنه  ، در آخر  به شب میرسی، زمانی که از آدمها ، نورها،رنگهاو صداها دوری...فقط خودتی و خودت ، اون وقت تلاشت بی فایده است من فکر میکنم شب هیچ وقت شب رو نمیشه انکار کرد ...افکار تو ذهن رو توی شب نمیشه انکار کرد .. 

عزیزِ قلبم،

شب و روزی نیست که به نبودنت و نداشتنت فکر نکنم ، هر روز که با اتوبوس دانشگاه از کنارت رد میشوم، نگاهت میکنم از دور و آه عمیقی میکشم که تو چگونه رفتی و سالهاست در آن نقطه ای که از دور تماشا میکنم خوابیده ای !

هر روز نقش وجودِ تو در زندگیمان پر رنگ تر از همیشه است و من هر روز قلبم مچاله تر از هر روز که اگر بودی من آدم بهتر و موفق تری بودم که تمام نبودنت لطمه شدید و عمیقی به تمام زندگی من وارد کرده کاش میتونستم فراموشت کنم، تو در گسترده ی بی مرز این جهان کجایی که من ندارمت؟ این درد کجا بود، کجای زندگی بود که تو مستقیم هدفش قرار گرفتی .. هیچ شبِ دلتنگی نبوده که قصه رو جور دیگه ای نچینم جز نبودنت .

الهی !

از ابتدا هم قرارمان بر این بود که دلمان اینقدر بگیرد و تنگ شود؟ مایی را که طاقت نیست ،چه کنیم؟ گِله کجا بریم؟به خودت؟ پاسخ نمیدهی؟

من که نه نشانه هایت را میفهمم و نه تفکر کردنم می آید .. حرف بزن .. سخن بگو از جنس کلمه 

و کلّم الله موسی تکلیما 

و خدا با موسی سخن گفت..

سخن گفتنی،

نساء/۱۶۴

پ.ن:در پی هر احساسی که بیشتر برایش زمان بگذاری بیشتر غرق میشوی !

گویی که هرگز تویی وجود نداشته..

تو "خودت" را در قلبت حفظ کن🍃 

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan