نجوایِ بی پروا

و خدایی که از آنچه دلت را آزرده بزرگتر نَ بود ..

خدایِ ....م

چه بگویم از صفاتت کدامشون رو، وقتی قلبم تکه تکه شده از کارهایت ، وقتی معجزه نمیبینم و تا افق های دور دست منتظر اتفاقات خوبم ، خسته شدم، خسته شدم ،خسته شدم ، خسته شدم، خسته شدم ،خسته ، خسته، خسته ، خسته ،خسته،ناامید ناامید نا امید ، خدای آنها ، مطمئنم که گلایه هایم را بیشتر از دعا ها و ثناهایم میشنوی ، مطمئنم که الان که دارم اینها رو واست مینویسم سراپا گوش ایستاده ای تا بار دیگر سوالِ امتحان دیگری برایم طرح کنی ، یا اگر اتفاق خوبی در پیش هست خط اش بزنی ،چقدر گفتم سفره ای که پهن کردی فقط به دست خودت جمع میشود ، حواست پرت کجا میشود که نمیشنوی ام ،چقدر گفتم فقط اینبار ، چقدر دلمو به حضورت خوش کردم که میشنوی که هم میدونی و هم میبینی ، نامرد تویی ، که اینطوری میکنی ، نامردی که رومو زمین انداختی ، آخه چند نفرو واسطه قرار دادم خدا ، خاطرِ کی رو عزیز میدونی تا بهش بگم که کارمو راه بندازی ، خدایِ آنها، مگر نزدیک تر از مادر نبودی پس چرا مادری نکردی ، نامادری هم اینطور نیست که تو هستی ، چرا یاریم نمیکنی ، دیگر نمیخواهم امید داشته باشم میخواهم ناامید ترین فردِ جهان باشم .

خدای آنها، کفر نمیگویم ، پریشانم ، چه میخواهی تو از جانم ، مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

که این آرزو از دست های خدا بزرگتر بود ....

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan