نجوایِ بی پروا

خانه امیدمان!

بچه که بودم وقتی مستاجرمان میخواست از خانه مان اثاث کشی کند غصه ام شده بود آخر با دخترشان  هم سن وسال بودم و 7 سال همبازی بودیم ، موقع رفتنشان آن چنان به نظرم اثاث کشی جالب و جذاب بود که آرزویم این شده بود ما هم مستاجر بودیمو این خانه و آن خانه میشدیم ! تا بزرگ شدم و عادت کردم به خانه نشینی سرم همیشه داخل کتاب هایم بود و از پنجره بیرون را دید میزدم حتی موقع کنکورم ، میزم کنار پنجره بود و موقع خستگی بیرون را تماشا میکردم حساب گربه های محله مان هم داشتم ..یک روز تصمیم گرفتند خانه ای را که تمامش خاطره بود بکوبند و بسازند فکرش را که کردم خودم را تصور کردم در طبقه چهارم وقتی پنجره باز باشد و خانه های اطراف و درخت ها و فضای سبز جلو خانه مان دیدنی تر میشود ، مخالفت نکردم ..حواسم به اثاث کشی نبود حواسم نبود مجبوریم چند صباحی جایی دیگر زندگی کنیم فکر میکردم هر کجا که برویم مثل خانه خودمان هست فکر میکردم از شر همه خاطراتی که با تو ساختم و تو رفتی و من ماندم خلاص میشوم از اینکه هر کجای خانه که وایستم و جای رد پای تو نباشد راحت شوم ..راستش را بخواهی حالا که رسیدم به اثاث کشی و رفتن ، دیگر آرزوی بچگیم را نمیکنم دلم نمیخواهد بروم طبقه چهارم منظره را از آنجا تماشا کنم ..دلم میخواهد روی تک تک رد پاهای تو بایستم و دلم خوش شود که جز سنگ قبرت چیز دیگری دارم که یادت را حرکاتت را لحظه هایت را در قلبم زنده کند ..دلم میخواهد از کنار پنجره های خانه مان جم نخورم و نگاه کنم به روبه رویمان.. به بچه هایی که فوتبال بازی میکنند و چند نفرشان رفتنه اند بالای درخت توت و توت میچینند ..شب ها که میشود موقع خواب دنبال ماه بگردم و ستاره ها را نگاه کنم و روزها که بیدار میشوم به خانه پرنورمان سلام کنم .. جمعه که رفتیم و مقداری از اثاث ها را بردیم حس خفگی داشتم آنجا ، به خانه خودمان که آمدم یک سری از اثاث ها نبود؛ آنقدر هق هق زدم برای اتاقم، برای خانه مان ، حتی برای تک تک خاطره هایمان که قرار است ویران شود ..فکر که میکردم به خانه دلگیری که قرار است برویم اتاقش یک پنجره رو به پیرون ندارد و حتی پذیرایی اش هم همینطور پذیرایی اش ختم میشود به حیاطی که من باشم و فقط موزاییک های حیاط را ببینم ، اشک هایم بیشتر جاری میشد اینکه من با این عادت خانه نشینی ام چه کنم ، در آن خانه دلگیر که نمی توانم از پنجره بیرون را دید بزنم و لااقل یک نفر غریبه را ببینم که دلم باز شود .. عکسهایش را گذاشتم جلوی چشمم و گفتم  مامان تو بگو  بعد از ویرانی کجای خاطراتتمان بنشینم و زار بزنم از نبودنت ..تنها کاری که کردم این بود که بابا را متقاعد کردم بعد از امتحان روز پنج شنبه ام کلا جا به جا شویم و هر چه نزدیکتر میشویم به آخر هفته بیشتر حس دلتنگی می آید سراغم این روزها فقط غر میزنم .. و شبها از فکر خوابم نمیرود ..فکر باران و برفی را میکنم که متوجهش نمیشوم یا فکر ماهِ دلبر را که تا من بخواهم ببینمش از ساختمان های بلند کنارم میرود پایین  ..فکر تنهایی عمیق تری که بیشتر از هر وقت دیگری در خانه دلگیری مثل آنجا در انتظارم است .. دلم برای بازی بچه ها تنگ میشود و موقع ویرانی خاطراتت به قولِ شاعر در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند ...

 

پی نوشت : کمی دلگیر بود میدونم ولی برام بنویسید ..این روزها هر چقدر امید به خانه دلم سرازیر شود باز هم کم است :)

 

+روزهای سخت و آشفته ای در راهم هست ولی آدمی بنده عادت است و بس امیدوارم هر چه زودتر به حال خوب برگردم و به شرایط جدید خیلی زود عادت کنم و بشوم همان خانوم لبخند قدیم..

++دعا کنید خیلی زود به خونه امیدمون برگردیم :)

 

Designed By Erfan Powered by Bayan