نجوایِ بی پروا

گاهی گمان نمیکنی ، ولی خوب میشود

یکی از سرگرمی های من اینه که از بلندی /ارتفاع هر چند متری به ساختمان ها و فضای اطرافم نگاه کنم ، این حال منو خوب میکنه و بهم فرصت فکر کردن میده ، در خانه امیدمان شبها که میشد به خانه ها و آسمان و ماه وستاره ها نگاه میکردم و فکر میکردم به روزی که بهم گذشته بود ولی خانه مستاجری با این حالت من در تضاد بود شبها که میشد به هر نحوی شده مثل مامانا که بچه اشون رو سرگرم میکردن تا دردشون یادشون بره به هرنحوی شده سعی میکردم سرگرم شم به کاری و خودمو قانع کنم که میگذره ؛ گاهی وقتها درسته باید خودتو با شرایط وفق بدی ولی ته ته دلت دوست داری از اون شرایط رها بشی تا مجبور نباشی مرتب خودتو آروم کنی و بپذیری اونو !همان روزها که داشتم به خانه جدید عادت میکردم و ایراد های بسیار اون خانه منفی شصت برام کمرنگ شده بود و کمتر حرص میخوردم از تنهایی و بوی فاضلاب خانه اش و صداهای کلافه کننده مستاجر طبقه بالایی ، یک روز مادربزرگم پیشنهاد داد که با صابخونه خانه مستاجری صحبت کنیم که قرارداد رو فسخ کنه و پول n میلیونی رو پس بده و مجدد اسباب کشی کنیم و بیاییم طبقه بالای ِخانه مادربزرگ که تنها نباشم ..در فکر بودیم که آیا زنگ بزنیم یا نه و باید خسارت بدیم که قراداد زودتر از موعد فسخ شده و دل دل میکردیم که زنگ بزنیم ، فردای اون روز بنگاهی که از آشناهای صابخونه بود از طرف صابخونه زنگ زد و با لحن طلبکارانه گیر داد که شما درخت گردو وسط حیاط رو آب ندادید و ما شکایت شما رو میتونیم بکنیم :/حالا هر چقدر که توضیح دادیم که به درخت آب دادیم گوشش بدهکار نبود خلاصه که پدر من هم گفتن حالا که اینطور شد اصلا ما تخلیه میکنیم :) اینطور شد که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ..قرار شد که مستاجر خانه مادربزرگ که در حال تخلیه بود بره و ما نقل مکان کنیم :)از طرفی خوشحال بودم که از همه مشکلات خانه مستاجری و سر وصدا راحت میشم و از طرف دیگه از محله ای که از بچگی بزرگ شدم هم جدا میشدم و از خانه امیدمان دور ..

این روزها مدام با خودم میگم ببین درختا چطوری خودشون رو از وابستگی به برگهاشون رها میکنن . پاییز یعنی خودت رو ازبندِ چیزای قدیمی رها کنی تا جا برای چیزای جدیدتر باز بشه :)

و مدتها بود میخواستم به این نقطه برسم که رسیدم . اما درنهایت امروز به خودم ثابت شد که تونستم به تعادل/پذیرفتن هر شرایطی که ممکنه خیلی سخت گریبان گیرم بشه ، خودم رو وفق بدم :) طوریکه با لبخند ازش صحبت کنم و صدام نلرزه و کاملا بر احساساتم و سختی که برای هرکسی کم یا زیادش هست ، مسلط بشم :)

همین کافی بود برای من ، برای پذیرفتن هر شرایطی که فقط اولش سخته ! شُکر ..که هرچی بشه!

راضی ام چون کسی هست که خیرِ من و اطرافیانمو بهتر از هر کسی میخواد :)

 

پ.ن: دوست دارید از بهشت خونه مادربزرگ بگم؟

 

Designed By Erfan Powered by Bayan