نجوایِ بی پروا

آنچه بر خانه امیدمان گذشت

قرار بود بعد از امتحانات بریم خانه مستاجری ، همان شب های امتحان برای اینکه یه جورایی دل بکنم از اتاقم ، بساط کتاب ها و جزوه ها رو پهن میکردم وسط هال و شب که میشد روی مبل میخوابیدم، امتحانات تموم شد و کل وسایل منتقل شد به اون خانه و به زور هر کدومشون رو جا دادیم در اتاق های فسقلی خانه مستاجری ، روز اول که تنها ماندم در خانه هیچ امکاناتی نداشتیم نه آنتن تلویزیون و نه وای فای ، غم فضای خانه رو پر کرده بود ، طبقه بالاییمان تا دلتان بخواد شلوغ میکردند برای خودشان و روی مغزم راه میرفتند و بچه کوچکشان از اینور به آنور خانه شان بدو بدو میکرد و تن خانه ما میلرزید مدام گریه میکرد و جیغ میزد و صدای تلویزیونشان تا اون سر کوچه میرفت ، هفته اول حسِ خفگی داشتم از بس که هیچ کجا رو نمی دیدم دنیام مختصر شده بود در یک حیاط  چند متری ، صبح که بیدار میشدم در منفی شصت خانه مستاجری هنوز تاریک بود ، تا یک هفته گذشت و کمی عادت کردم ، دیگه برام فرقی نداشت بیرون نگاه کنم ، برام فرقی نداشت با وای فای وصل شوم به دنیای مجازی،یا حتی گربه های این محل از کجا رفت و آمد میکنند :)) ،تن دادم به بسته های گران ایرانسل ، همان روزها یکی یکی خانه امیدمان در وپنجره هاش کنده شد تا لخت شود برای تخریب ، هفته ای یکبار میرفتم نگاهش میکردم و هر جایش رو که می کندند حس میکردم تکه ای از وجودم کنده شده و تمام خاطراتم در لحظه نابود شده بود ، تمام خاطراتم آوار شده بود و روح و روانم ریخته بود به هم ، تا جایی که رفتم مشاور تا فکری  به حالِ حالم بکند که مثل داروهای مسکن چند روزی بیشتر اثر نداشت ، تا بالاخره ظرف مدت یک روز همه اش جمع شد و دیگر اثری نبود از خانه امید مان ، و من به حالت خنثی برگشتم؛ خداروشکر . روزی که قالب بند ها آمدند و شروع کردند به کار دلم کمی گرم شد حس کردم جوانه ای از آن سبز شده و سبزتر هم میشه، میدونم خیلی صبر میخواد تا بشه یک خانه درست و حسابی ولی قشنگه این سبز شدن ،هر چند خیلی سخته ^___^

میخوام بهت اینو بگم رفیق ...در واقع ، اولشه که سخته!یک روزی به سختی در نهایتِ غیر قابل باور بودن ، براحتی عادت میکنی ، شاید الان فکر کنی دارم با کلمات بازی میکنم یا چیزایی که نوشتم یه چیزی در حد اغراق بوده باشه ولی من دیدم و کشیدم که میگم !

این گذرِ زمان هست که یه طوری با عجله  داره میگذره ، که اسمش شده زندگی ؛) درسته خیلی وقتها زمان همه چیز رو درست نمیکنه و گاهی سختترش میکنه و وقتایی هست دلتنگی فشار میذاره به گلوت که میخوای بترکی ، ولی تو یهو به خودت میای و باورت نمیشه اون چیزی/کسی که از دست دادنش برات سخت بوده ، حالا جز یه ردِّ ساده  توی ذهنت چیز دیگه ای نیست که مثلِ روزِ اول اذیتت کنه ...خودت هم باورت نمیشه که تو ، رویِ دیگرِ محکم و مستقلِ خودت شدی و هستی  :)

که به تنهایی خودت بال های پرواز ساختی و پریدی^__^

 

راستی چی میشه که یک آدم دلتنگ میشه ؟!

 

الان تو حالت دلتنگی قرار دارم 

اون خونه ای که میگید تقریبا برای همه اتفاق افتاده 

خونه ی مادربزرگم رو وقتی میخواستن خراب کنن، حال نوه ها حسابی گرفته بود 

حتی در حدی که یه مدت مهم ترین دعاشون این بود که جور نشه خونه رو خراب کنن

خاطراتش هنوز هست و مطمئنم وقتی یکی دوماهه دیگه که خونه آماده بشه و بزن بشینن، به هر جای خونه ی جدید که نگاه کنیم خاطرات قدیمی برامون تداعی میشه و قطعا خاطرات خوبی هم با خونه ی جدید می‌سازیم 

امیدوارم برای شمام همینجوری باشه

دلتنگی خیلی حسه عجیبیه 

مثه یه سری چیزای خاص میمونه

یه موهبته 

گاهی ممکنه تا خر خره تو دلتنگی باشیم ولی وقتی به شیرینی بعدش فکر می‌کنیم برامون طبیعی میشه 

اوه اوه فک کنم خیلی حرف زدم 😅

سلام بر تو ای شب زنده دار 😄✋
خاطرات که همش بر باد فنا رفت ولی خوب عکسها و خاطراتِ توی ذهن هنوز پا برجاست
خونه ما گمونم یه ۲ سالی طول بکشه تا درست شه 😑
یاد جمله تا یه چیزو از دست ندی یه چیز خوب بدست نمیاری افتادم ^__^
خوشحالم کردی جانا؛)

واقعا سخته خونه ای که توش بزرگ شدی و قد کشیدی و با آجر آجرش خاطره داری دیگه به اون شکل وجود نداشته باشه.

ولی واقعا همینطوره، آدم به همه چی عادت میکنه!

نمیدونم چی میشه که آدما دلتنگ میشن اما میدونم دلتنگی هم قشنگه هم عذاب دهنده...

اوهوم ، خیلی !
عادت چیز خوبیه ، اگه نبود خیلی از آدما الان نابود شده بودن :)
بیشترش عذاب دهنده است ولی خوب میشه وقتی دلتنگ میشی با یه موسیقی بیکلام روحتو نوازش کنی و بگی اینم میگذره *__*

خیلی سخته واقعا اما ما آدما یه خصلتی داریم که به بدترین چیزها هم عادت میکنیم متاسفانه ...

 خوبه به نظرم ، مثلا فکر کن عادت نمیکردیم به نبودن،  جهانمون چقد تیره و تار میشد ..

واو...

خانوم لبخند !!!!

پست گذاشتین !!!

 

همیشه اولش سخته.. ولی بعد ممکن می شه و بعد هم عادی...

انگار که نه انگار...

فقط نمی دونم چرا یاد بعضی از ادم ها از این مخ من بیرون نمی ره /:

😄😄😄
سلاااام زری جانم!
بالاخره بعله :)
آره خوب!ممکن میشه و میبینی هنوز سرپایی و لبخند میزنی
شاید اگه خاطره ها نبودن آدما سریعتر از چیزی که فکرشو میکردیم از ذهنمون میرفتن بیرون

نکنه عاشق شدی ؟ نوچ دلتنگ 

ولی آره منم دلتنگ میشم فکر کنم تغیرات هورمونی هست خخخ

نه ولی جدی اون محبت هست که تو ذهنت هی یادآور می‌کنه یکی بود که مثلا اینکار کرد و یا یه روز تو اون خونه قدیمه زندگی می‌کردم و یادآور لحظات خوش بود .

اون حس خوب ، قشنگی که هست و تا آخر تو قلبته 💜 باعث میشه برای تکرار شدن دوباره برای دوباره نزدیک شدن بهش دلت تنگ بشه و دوست داشته باشی دوباره اتفاق بیوفته :)

خخخ منو عاشقی؟محاله 😄😅
آره ، اون حس خوب که وقتی نداریش دلت تنگ بشه ، دوست داشته باشی دوباره تکرار بشه ولی نمیشه ، کارو خراب میکنه !
عجب چیز خفنی گفتی 😇👌

چقدر سخته خراب شدن آشیونه ی دل آدم...

 

اما خب ساختن هم لذت خودش رو داره :)

مخصوصا وقتی مرحله به مرحله اش رو از نزدیک ببینی یه جور خاصی به دلت میشینه :)

انقدر سخت بود که تمام اون مدت داشتن خرابش میکردن یاد کسایی افتاده بودم که تو زلزله خونشو یک شبه از دست میدن 😔

آره، مث یه زمستون سرد که بعدش بهاره به دلت میشینه :)


اولین دلتنگیم بعد فوت مادربزرگم بود.حسرت به دلم نشست چون آخرین بار که از خونه ما رفت بیمارستان من صبحش رفتم مدرسه و تا وقتی فوت کرد ندیدمش.

کنار اومدن با از دست دادن چیزا خیلی راحت‌تر از از دست دادن آدماست.عادت میکنیما ولی اونقدرام آسون نیست.

متاسفم ، خدا رحمتشون کنه .
اصلا آسون نیست ، حداقل واسه من که نزدیکترینمو از دست دادم ، دیدی یه وقتایی یه کسایی وقتی به نبودن عزیزشون فکر میکنن میگن من اگه فلان کسم اتفاقی براش بیوفته من میمیرم و حرفایی از این دست ولی چشم باز میکنن میبینن زنده ان و به نبود اون شخص عادت کردن یعنی به زندگی شون ادامه میدن ، اولا که خدا واقعا صبرشو میده ولی ته ته همه این حرفا اینه که خیلی وقتها دلِ تنگت میخواد اون کسی که نیست واسه یه لحظه هم که شده کنارت باشه :)

چه قشنگ بود... 

همه یه وقتایی امید لازم دارن. =) 

قشنگ خوندی:)
(=

فکر کنم آدم به هرچی عادت کنه و ازش دور بمونه دلتنگ بشه

دوری به نظرم بیشتر آدمو دلتنگ کنه :)
شنبه ۵ مهر ۹۹ , ۲۳:۲۶ در حوالی اریحا...

لینک موزیک رو میذارید؟

http://bayanbox.ir/info/7533264381220603472/Solitary-Hill-Mentonix
بفرمایید 
يكشنبه ۶ مهر ۹۹ , ۱۴:۱۷ در حوالی اریحا...

مرسی

=)

چطور مبشه با ازدست دادن  چیزی یا ادمی رو که دوسش داری کنار اومد 

خوب مسلما خیلی سخته ..زمان درسته خیلی چیزا رو التیام نمیده ، اما میتونه کمک کنه تا حدودی تا کمتر بهش فکر کنی و کمتر مث روز اول اذیت بشی 

اشکم دراومد راستش 

 

ازدست دادن سخته نادیده گرفته شدنم سخته 

 

انگار من اون خونه ام الان

عزیزم ، دنیا نمی ارزد به رنج چشمهایت :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan