نجوایِ بی پروا

نیمه پنهان ماه

ماها زندگی های عجیبی داریم 

روزهای سختمون منحصر به فرده ، یکی تو ناراحتی گریه میکنه ، با زمین و زمان درد دل میکنه،فریاد میزنه ،دستی برای کمک دراز میکنه  ...یکی فقط با سکوت بر بارِ دلش اضافه میکنه ...

من میگم زندگی مثل ماه میمونه!دو رو داره ..

من و تو روی روشن زندگیمونو به بقیه نشون میدیم و رویِ روشنِ زندگی های بقیه رو می بینیم ،یه سری هامون اون روی زندگی رو گذاشتیم تو صندوق و ۱۰۰ تا قفل بهش زدیم مبادا کسی گوشه چشمی از غم هامونو ببینه !

منو تو پُریم از قصه های نگفته ...از حرفهایی که به زبون نیاوردیم و غم شدن چسبیدن به جونمون !چرا ؟ چون بگیم قوی هستیم و رویِ خوش زندگیِ ما اینه !

 چه دروغ ها ، دلتنگی ها ، نرسیدن ها ،خیانت ها ، شکت ها و بی انصافی ها روتو صندوق قلبمون  نگه داشتیم و به جاش لبخند زدیم تا ماهِ زندگی مون هر شب مثل شبِ چهارده قرص و گرد و درخشان تر از همیشه باشه :)

از ماه شب چهارده این ماه غافل نشیم (طلوع ماه به وقت تهران ۲۰و ۲۰ دقیقه)

 

بی ربط نوشت : فرانکِ عزیزم ، واقعا از دستت دلگیرم تمام راه های ارتباطی منو با خودت بستی ، اگه اینجا رو میخونی خبری از خودت بهم بده ولی بدون خیلی بدی!!!😒

فریاد رس ، فریاد رس، ما را از آتش برهان ، ای پروردگار من !

خدایِ خوبِ من ! صدایِ مرا از کوچکترین نقطه ی روی زمین میشنوی؟نقطه اتصالم روشن هست یا نه؟ بگو چه کنم چه افعالی به کار ببرم که بشنوی صدام رو ، نوازش کنی موهام رو ،بگو مثل بچه ها صحبت کنم برایت یا ادای آدم بزرگها رو در بیارم  ، خدای من ، با تو حرف میزنم !تویی که در نهایت انکارشدن امروزه ات هنوز هم ته قلبم به بودنت به وجودت به مصلحتت به تمام کارهایت اعتقاد دارم ، تویی که در نهایتِ غصه هایم هستی و نهایتِ تکیه گاه منی !خدایا حال جهان خوب نیست ، دردها زیاد شده اند ، میدانم همه اش زیر سر امتحان های سخت توست ،  ولی خدا حواست هست؟ تو  خدایی، تو بزرگی تو آسان بگیر و ما رو پاس کن !خدایا باور کن خیلی ها زیرِ فشار این مشکلات ، زیرِ این مریضی ناعلاجی که فقط علاجش تو دستای توئه  و اسمش شده امتحان دارن له میشن ، خدایا تو مهر رو یادِ ما دادی نگذار هیچکس  سر امتحانهای سخت تو حتی اگر برای امتحان کردن ایمانش باشد دلش از تو سرد شود !

خدایا پناه بی پناهان باش ، خستگی رو از تن تمام جهان پاک کن ، دست روی سر همه بی پدران و بی مادران بکش ،فردا و پس فردا اگر شد نگذار پدری جلوی زن و بچه اش شرمنده شود ، همه تلاش گران رو به هدفشان برسان .

راستی اگر این شب ها حواست به ما بود ، بین ما و آن طرفی ها فرق نگذار همانقدر که هوای اونها رو داری هوای ما هم داشته باش !

خدای خوب من ! امشب خیلی ها صدایت کرده اند ، تو رو نمیدانم اما من اگر جای تو بودم خواسته تمامشان رو تک به تک برآورده میکردم ، گناه دارند ، خسته اند ، دلشکسته اند همه، تو این شرایط مزخرف که زور ناامیدی ها بیشتر از امیدواری هاست دست به درگاه تو آوردند و منتظر یه گوشه نگاهی از طرف تواند !همین یک دفعه ، یک دفعه که به جایی بر نمیخورد، میخورد؟!

بیا و دست همه رو بگیر و همین امشب قرارِ دلهای بیقرارِ آدمهای تنها و بی کس باش!

 

 

آغازِ لبخندِ ۱۴۰۰

 

انگار همین دیروز بود که اومدم نوشتم از امید ، از رفتن کرونا و هزار و یک حرفِ خوب و مثبت که الان مثلا ما به روزهای خوب و روشن برمیگردیم ، انقدر اسفند 98 رو نوازش کردم که اسفند ۹۹ فکر کرد باید نوازشش کنم ، فکر کرد باید بگم اشکالی نداره که کرونا نرفت ایشالا سال بعد ... ، حالا سفره اتو جمع کن و بارو بندیلت رو ببند و برو .

انقدر روزا با عجله رفتن که یهو به خودمون که اومدیم دیدیم ای دل غافل تعطیلات ۱۴۰۰ هم تمام شد ، اسفند ۹۹ کرونا برای مردم ، عادی بود نه چیپس ها رو شستند نه با دستکش اینطرف و آنطرف رفتند و نه پوست دستشون با مواد ضدعفونی کننده بردن ،همه در بازار بودند و شعارشون این بود که ما که دوتا ماسک زدیم !همه عادت کردند به یک ویروس و براشون ویروس جهش یافته مهم نبود، گفتن خوب عیده دیگه !عید که اومد داشتیم به پارسال فکر میکردیم که گفتیم لابد چند ماهی کرونا بیشتر نیست و هوا که گرم بشه بارو بندیل میبنده و میره !

اینطوری که پیش میریم احتمالا باید با کرونا زندگی کنیم ،دیگه باید حال خوب تو سفر رفتن و گشت و گذار توصیف نکنیم ، وقتی که صبح شد به آسمون نگاه کنیم و خداروشکر کنیم تا همین لحظه و ثانیه داریم نفس عادی میکشیم و شب که شد رفتن ابرا روی ماه رو تماشا کنیم و هر روز از دیدن خونه های اطرافمون لذت ببریم :) 

تنتون سلامت 

بهار مبارک 🍃

کسی هست آیا؟!!

کسی هست دلش بخواد هنوز اینجا رو بخونه یا وبلاگ شده متروکه خونه؟!!

فصلِ بودن من

پاییز

ای فصل برگ ریز

ای همچو مرگ

خوب و رهاننده و عزیز

گویم اگر دوست ترت دارم از بهار

باور نمیکنی ؟

*شفیعی کدکنی 

 

یه نقطه ای تو زندگی همه آدما هست که حکم نقطه سر خط رو داره ...جایی که باید هر چی بوده و نبوده ، تموم کنی و از سر خط دوباره  یه چیز جدید شروع کنی، اونجایی که نه ویرگول و نه هیچ چیز دیگه ای به دردت نمیخوره ..من الان تقریبا روی همون خط اول بعد از نقطه ایستادم.. منتظر یه شروع دوباره ...

خوشحالم چیزایی رو تو این یکسال تجربه کردم که تو هیچ کدوم از سال های زندگیم تجربه نکرده بودم حس غم و شادیش با هم بود و اگه بخوام میانگین بگیرم تونستم از قسمتای غمش موفق بیرون بیام ..نمیگم میخوام کارای فوق العاده بکنم تا سال بعد چون باعث میشه هدرش بدم ولی سعی میکنم خوب زندگی کنم .

خدایا شکرت :)

 

# به بهانه تولدم که روز جمعه 7 آذر بود .

صندلی داغ !

فکرای عجیب غریبی توی ذهنم بود به مناسبت تولد یک سالگی وبلاگ ، اما خوب انقدر مشغله هام زیاد

بود و هست که فرصت عملی کردنشون رو واقعا نداشتم ؛ به خاطر همین تصمیم گرفتم یه صندلی داغ

بذارم تا هر سوالی که دوست دارید بپرسید (اگه میشه سوال خیلی شخصی نپرسید^__^)

ناشناس هم میتونید بپرسید:))

 

پ.ن: ممنون از کسایی که تا حالا همراهم بودید و با کامنت هاتون لبخند به لبم آوردید: )

پیشنهادی اگه دارید خوشحال میشم بشنوم (؛

گاهی گمان نمیکنی ، ولی خوب میشود

یکی از سرگرمی های من اینه که از بلندی /ارتفاع هر چند متری به ساختمان ها و فضای اطرافم نگاه کنم ، این حال منو خوب میکنه و بهم فرصت فکر کردن میده ، در خانه امیدمان شبها که میشد به خانه ها و آسمان و ماه وستاره ها نگاه میکردم و فکر میکردم به روزی که بهم گذشته بود ولی خانه مستاجری با این حالت من در تضاد بود شبها که میشد به هر نحوی شده مثل مامانا که بچه اشون رو سرگرم میکردن تا دردشون یادشون بره به هرنحوی شده سعی میکردم سرگرم شم به کاری و خودمو قانع کنم که میگذره ؛ گاهی وقتها درسته باید خودتو با شرایط وفق بدی ولی ته ته دلت دوست داری از اون شرایط رها بشی تا مجبور نباشی مرتب خودتو آروم کنی و بپذیری اونو !همان روزها که داشتم به خانه جدید عادت میکردم و ایراد های بسیار اون خانه منفی شصت برام کمرنگ شده بود و کمتر حرص میخوردم از تنهایی و بوی فاضلاب خانه اش و صداهای کلافه کننده مستاجر طبقه بالایی ، یک روز مادربزرگم پیشنهاد داد که با صابخونه خانه مستاجری صحبت کنیم که قرارداد رو فسخ کنه و پول n میلیونی رو پس بده و مجدد اسباب کشی کنیم و بیاییم طبقه بالای ِخانه مادربزرگ که تنها نباشم ..در فکر بودیم که آیا زنگ بزنیم یا نه و باید خسارت بدیم که قراداد زودتر از موعد فسخ شده و دل دل میکردیم که زنگ بزنیم ، فردای اون روز بنگاهی که از آشناهای صابخونه بود از طرف صابخونه زنگ زد و با لحن طلبکارانه گیر داد که شما درخت گردو وسط حیاط رو آب ندادید و ما شکایت شما رو میتونیم بکنیم :/حالا هر چقدر که توضیح دادیم که به درخت آب دادیم گوشش بدهکار نبود خلاصه که پدر من هم گفتن حالا که اینطور شد اصلا ما تخلیه میکنیم :) اینطور شد که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ..قرار شد که مستاجر خانه مادربزرگ که در حال تخلیه بود بره و ما نقل مکان کنیم :)از طرفی خوشحال بودم که از همه مشکلات خانه مستاجری و سر وصدا راحت میشم و از طرف دیگه از محله ای که از بچگی بزرگ شدم هم جدا میشدم و از خانه امیدمان دور ..

این روزها مدام با خودم میگم ببین درختا چطوری خودشون رو از وابستگی به برگهاشون رها میکنن . پاییز یعنی خودت رو ازبندِ چیزای قدیمی رها کنی تا جا برای چیزای جدیدتر باز بشه :)

و مدتها بود میخواستم به این نقطه برسم که رسیدم . اما درنهایت امروز به خودم ثابت شد که تونستم به تعادل/پذیرفتن هر شرایطی که ممکنه خیلی سخت گریبان گیرم بشه ، خودم رو وفق بدم :) طوریکه با لبخند ازش صحبت کنم و صدام نلرزه و کاملا بر احساساتم و سختی که برای هرکسی کم یا زیادش هست ، مسلط بشم :)

همین کافی بود برای من ، برای پذیرفتن هر شرایطی که فقط اولش سخته ! شُکر ..که هرچی بشه!

راضی ام چون کسی هست که خیرِ من و اطرافیانمو بهتر از هر کسی میخواد :)

 

پ.ن: دوست دارید از بهشت خونه مادربزرگ بگم؟

 

آنچه بر خانه امیدمان گذشت

قرار بود بعد از امتحانات بریم خانه مستاجری ، همان شب های امتحان برای اینکه یه جورایی دل بکنم از اتاقم ، بساط کتاب ها و جزوه ها رو پهن میکردم وسط هال و شب که میشد روی مبل میخوابیدم، امتحانات تموم شد و کل وسایل منتقل شد به اون خانه و به زور هر کدومشون رو جا دادیم در اتاق های فسقلی خانه مستاجری ، روز اول که تنها ماندم در خانه هیچ امکاناتی نداشتیم نه آنتن تلویزیون و نه وای فای ، غم فضای خانه رو پر کرده بود ، طبقه بالاییمان تا دلتان بخواد شلوغ میکردند برای خودشان و روی مغزم راه میرفتند و بچه کوچکشان از اینور به آنور خانه شان بدو بدو میکرد و تن خانه ما میلرزید مدام گریه میکرد و جیغ میزد و صدای تلویزیونشان تا اون سر کوچه میرفت ، هفته اول حسِ خفگی داشتم از بس که هیچ کجا رو نمی دیدم دنیام مختصر شده بود در یک حیاط  چند متری ، صبح که بیدار میشدم در منفی شصت خانه مستاجری هنوز تاریک بود ، تا یک هفته گذشت و کمی عادت کردم ، دیگه برام فرقی نداشت بیرون نگاه کنم ، برام فرقی نداشت با وای فای وصل شوم به دنیای مجازی،یا حتی گربه های این محل از کجا رفت و آمد میکنند :)) ،تن دادم به بسته های گران ایرانسل ، همان روزها یکی یکی خانه امیدمان در وپنجره هاش کنده شد تا لخت شود برای تخریب ، هفته ای یکبار میرفتم نگاهش میکردم و هر جایش رو که می کندند حس میکردم تکه ای از وجودم کنده شده و تمام خاطراتم در لحظه نابود شده بود ، تمام خاطراتم آوار شده بود و روح و روانم ریخته بود به هم ، تا جایی که رفتم مشاور تا فکری  به حالِ حالم بکند که مثل داروهای مسکن چند روزی بیشتر اثر نداشت ، تا بالاخره ظرف مدت یک روز همه اش جمع شد و دیگر اثری نبود از خانه امید مان ، و من به حالت خنثی برگشتم؛ خداروشکر . روزی که قالب بند ها آمدند و شروع کردند به کار دلم کمی گرم شد حس کردم جوانه ای از آن سبز شده و سبزتر هم میشه، میدونم خیلی صبر میخواد تا بشه یک خانه درست و حسابی ولی قشنگه این سبز شدن ،هر چند خیلی سخته ^___^

میخوام بهت اینو بگم رفیق ...در واقع ، اولشه که سخته!یک روزی به سختی در نهایتِ غیر قابل باور بودن ، براحتی عادت میکنی ، شاید الان فکر کنی دارم با کلمات بازی میکنم یا چیزایی که نوشتم یه چیزی در حد اغراق بوده باشه ولی من دیدم و کشیدم که میگم !

این گذرِ زمان هست که یه طوری با عجله  داره میگذره ، که اسمش شده زندگی ؛) درسته خیلی وقتها زمان همه چیز رو درست نمیکنه و گاهی سختترش میکنه و وقتایی هست دلتنگی فشار میذاره به گلوت که میخوای بترکی ، ولی تو یهو به خودت میای و باورت نمیشه اون چیزی/کسی که از دست دادنش برات سخت بوده ، حالا جز یه ردِّ ساده  توی ذهنت چیز دیگه ای نیست که مثلِ روزِ اول اذیتت کنه ...خودت هم باورت نمیشه که تو ، رویِ دیگرِ محکم و مستقلِ خودت شدی و هستی  :)

که به تنهایی خودت بال های پرواز ساختی و پریدی^__^

 

راستی چی میشه که یک آدم دلتنگ میشه ؟!

 

خانه امیدمان!

بچه که بودم وقتی مستاجرمان میخواست از خانه مان اثاث کشی کند غصه ام شده بود آخر با دخترشان  هم سن وسال بودم و 7 سال همبازی بودیم ، موقع رفتنشان آن چنان به نظرم اثاث کشی جالب و جذاب بود که آرزویم این شده بود ما هم مستاجر بودیمو این خانه و آن خانه میشدیم ! تا بزرگ شدم و عادت کردم به خانه نشینی سرم همیشه داخل کتاب هایم بود و از پنجره بیرون را دید میزدم حتی موقع کنکورم ، میزم کنار پنجره بود و موقع خستگی بیرون را تماشا میکردم حساب گربه های محله مان هم داشتم ..یک روز تصمیم گرفتند خانه ای را که تمامش خاطره بود بکوبند و بسازند فکرش را که کردم خودم را تصور کردم در طبقه چهارم وقتی پنجره باز باشد و خانه های اطراف و درخت ها و فضای سبز جلو خانه مان دیدنی تر میشود ، مخالفت نکردم ..حواسم به اثاث کشی نبود حواسم نبود مجبوریم چند صباحی جایی دیگر زندگی کنیم فکر میکردم هر کجا که برویم مثل خانه خودمان هست فکر میکردم از شر همه خاطراتی که با تو ساختم و تو رفتی و من ماندم خلاص میشوم از اینکه هر کجای خانه که وایستم و جای رد پای تو نباشد راحت شوم ..راستش را بخواهی حالا که رسیدم به اثاث کشی و رفتن ، دیگر آرزوی بچگیم را نمیکنم دلم نمیخواهد بروم طبقه چهارم منظره را از آنجا تماشا کنم ..دلم میخواهد روی تک تک رد پاهای تو بایستم و دلم خوش شود که جز سنگ قبرت چیز دیگری دارم که یادت را حرکاتت را لحظه هایت را در قلبم زنده کند ..دلم میخواهد از کنار پنجره های خانه مان جم نخورم و نگاه کنم به روبه رویمان.. به بچه هایی که فوتبال بازی میکنند و چند نفرشان رفتنه اند بالای درخت توت و توت میچینند ..شب ها که میشود موقع خواب دنبال ماه بگردم و ستاره ها را نگاه کنم و روزها که بیدار میشوم به خانه پرنورمان سلام کنم .. جمعه که رفتیم و مقداری از اثاث ها را بردیم حس خفگی داشتم آنجا ، به خانه خودمان که آمدم یک سری از اثاث ها نبود؛ آنقدر هق هق زدم برای اتاقم، برای خانه مان ، حتی برای تک تک خاطره هایمان که قرار است ویران شود ..فکر که میکردم به خانه دلگیری که قرار است برویم اتاقش یک پنجره رو به پیرون ندارد و حتی پذیرایی اش هم همینطور پذیرایی اش ختم میشود به حیاطی که من باشم و فقط موزاییک های حیاط را ببینم ، اشک هایم بیشتر جاری میشد اینکه من با این عادت خانه نشینی ام چه کنم ، در آن خانه دلگیر که نمی توانم از پنجره بیرون را دید بزنم و لااقل یک نفر غریبه را ببینم که دلم باز شود .. عکسهایش را گذاشتم جلوی چشمم و گفتم  مامان تو بگو  بعد از ویرانی کجای خاطراتتمان بنشینم و زار بزنم از نبودنت ..تنها کاری که کردم این بود که بابا را متقاعد کردم بعد از امتحان روز پنج شنبه ام کلا جا به جا شویم و هر چه نزدیکتر میشویم به آخر هفته بیشتر حس دلتنگی می آید سراغم این روزها فقط غر میزنم .. و شبها از فکر خوابم نمیرود ..فکر باران و برفی را میکنم که متوجهش نمیشوم یا فکر ماهِ دلبر را که تا من بخواهم ببینمش از ساختمان های بلند کنارم میرود پایین  ..فکر تنهایی عمیق تری که بیشتر از هر وقت دیگری در خانه دلگیری مثل آنجا در انتظارم است .. دلم برای بازی بچه ها تنگ میشود و موقع ویرانی خاطراتت به قولِ شاعر در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند ...

 

پی نوشت : کمی دلگیر بود میدونم ولی برام بنویسید ..این روزها هر چقدر امید به خانه دلم سرازیر شود باز هم کم است :)

 

+روزهای سخت و آشفته ای در راهم هست ولی آدمی بنده عادت است و بس امیدوارم هر چه زودتر به حال خوب برگردم و به شرایط جدید خیلی زود عادت کنم و بشوم همان خانوم لبخند قدیم..

++دعا کنید خیلی زود به خونه امیدمون برگردیم :)

 

رنجِ آدم یکجا ساکن نمیمونه

همسایه دیوار به دیوارمون باغ گل محمدی دارن ..هرسال همین موقع ها میچنند میارن خونه پهن میکنند توی حیاطشون تا خشک بشن امسال زده اند به کار گلاب گیری علاوه بر خشک کردن گل ها ..خوب ما هم خداروشکر از عطر خوش گل محمدی بی نصیب نمیمونیم ..امین الدوله و رز صورتی رنگ حیاطمون بهار رو آورده توی خونه ..پنجره که باز میمونه باد عطر خوش گل محمدی و امین الدوله رو قاطی میکنه و میاره توی اتاقم و من انقدر حس خوب پیدا میکنم و چشمهامو میبیندم و نفس میکشم تا برای یک لحظه هم که شده آرامش پیدا کنم :)

جانانم ؛ روزایی که دارن میگذرن هرروزش بی حوصله تر وخسته تر از اونم که کارهامو انجام بدم ..روحم به شدت ناراحته ..شب و روز فکر میکنم ، که همش فکر الکیِ .شبها انقدر فکرهام زیاده که خوابم نمیبره ذهنم پر شده از خیلی چیزا که نمیتونم کنار بیام با خیلی هاش ! هرلحظه حس میکنم دیگه جا نداره و همین الانه که متلاشی شه ! هر شب دلم تنگ تر از همیشه هست برات ، روز یا شبی نیست به این فکر نکنم کجایی و در چه حالی ! میدونی این روزا سر هرچیز استرس و دل شوره دارم ! میترسم از آینده نامعلوم و فقط همین جمله به ترسهام غلبه میکنه که پرنده ای که از مترسک میترسه همیشه گشنه میمونه ..و یه جورایی همین یه جمله بهم هشدار میده مبادا بترسم و گشنه بمونم. روزای سختی رو در پیش دارم و دارم روی خودم کار میکنم از خیلی از چیزای زندگی فعلیم جدا بشم و ازشون دل بکنم ..خاطراتتو بذارم زیر پام و برم بالا و همیشه رو دوشم نکشم که خسته نشم ..دعامون کن ..

 

پی نوشت: یه وقتهایی به جای غریبی از زندگی میرسی که به تمام افکار مثبت و روزای خوب میگی برو بابا :))

 

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan